Tuesday, July 18, 2006



خاطرات صبحي - سفر به آزربايجان

با مقدمات و توضيحات مهناز رئوفي
http://www.rahpouyan.us/books/5.htm

ּּּּּּ

و بالجمله با اين نشاط و انبساط و كيف و حال بحد رشد و كمال رسيدم و در معارف بهائي توغل حاصل نمودم پس شائق سير و سفر در بلاد و تبليغ (امرالله) بين عباد شدم و باتفاق يكي از دوستان زردشتي نخستين بار بقزوين رهسپار گشتم .

قزوين

قزوين آن روزها چندين عائله بهائي داشت كه همه از خاندان سمندر محسوب ميگشت كه از بقاياي گروندگان دوره سيد باب بودند و مجموع بهائيان قزوين نزديك بصد نفر ميشدند كه جز يكي دو نفر از تجار و مرحوم ميرزا موسي خان حكيمباشي ما ، بقي از كسبه متوسط الحال و عوام آن بلد بشمار ميرفتند .

ايامي چند در منزل حكيمباشي كه خانه اش محطر حال و مضيف نساء و رجال و شخصش ميزباني سليم النفس و كريم الطبع بود بوديم تا آنكه يكي از دعاه مهم اين طايفه (ميرزا مهدي اخوان الصفا) وارد آن شهر شد و بعداً بصلاحديد (احباب) متفقاً براي دعوت بسمت زنجان و آذربايجان حركت كرديم .

..........

زنجان

وبالجمله با آن معارف و اين معتقدات و ماية از اطلاعات ما و رفيق طريق از قزوين روانة زنجان شديم اما با سرور و نشاطي كه به وصف در نيايد .آن روزها وسايل سير و سفر چون ايتژن ايام نبود و بيشتر مسافرتها با كالسكه و گاري و اسب و استر طي ميشد صباح روز خوشي بوسيله گاري از قزوين براه افتاده پس از طي شش فرسخ قريب غروب وارد سيادهن شديم و در جنب قهوه خانه فرود آمده بر بام كاروانسرائي منزل كرديم.آقا ميرزا مهدي كه مردي سفر كرده و در اين گونه امر مهارتي داشت سطح بام را به اندازةلزوم آب پاشيده آنگاه از خورجين خود گليمي بيرون آورده بگسترد و خورجين را متكاي خود قرار داده تشك سفري خود را در پاي آن بيانداخت و عباي زخيمي بدوش گرفت و دست از آستين بدر آورد و قهوه چي را خواسته فرمان چائيئ تازه دم داد . اما اين بنده بر بالاي بام گرد ش و به اطراف و جناب نظر ميكردم تا آفتاب غروب كرد.ديدم مرغ و خروسهائئ كه در صحرا پراكنده بودند رو بكاروانسرا بطرف لانه خود ميايند رفته رفته گله هاي گاو و گوسفند از مراتع به ده برميگشتند و مواشي به ده نرسيده بانگ برداشتند و در خانه ها تفرقه شدند همهمه ده زيادتر شد و تا نيم ساعت ادامه داشت در اين وقت هوا خوب تاريك شده بود ، من از بام رباط بدرون قهوه خانه رفتم ديدم داخل و خارج آن قهوه خانه پر از مردم است و در دو گوشه دو منقل آتش نهاده و جمعي پيرامون آن به كشيدن ترياك مشغولند باز بالا رفته قدري با رفيق طريق صحبت كرديم پس از آن شام خورده ، خوابيديم .

آقا ميرزا مهدي را في الحال خواب در ربود ولي من تا يكي دو ساعت در رختخواب سفري خود بيدار گاهي دچار كشاكش افكار و زماني متوجه به آسمان و اختر شمار بودم تا نفس از بدن عنصري توجه به قالب مثالي كرد و به سير بقية الخيال در عالم مقدار مجرد از ماده مشغول شد .

آن بيند طفل تشنه در خواب گاوي را ز سبوي زر دهند آب

صبح زود از خواب برخواسته پس از صرف چاي براه افتاديم و هم چنان بر روية روز قبل هر روز راه مي پيموديم و هر شب در منزلي مياسوديم تا روزي كه وارد زنجان شديم اواخر تابستان و فصل وفور ميوه بود چون زنجان بهائي كم داشت و آشنايي هم با كسي نداشتيم در كاروانسرائي فرود آمديم و با كمال احتياط رفتار ميكرديم تا پس از 20 روز به منزل يك نفر از قدماي بابيه بها ئيه كه اسمش ميرزا محمد قلي و شغلش عطاري و سنين عمرش متجاوز از 80 بود نقل و تحويل كرديم و 23 روز هم در آنجا بوديم و در اين مدت مخفيانه هر شب معدودي از احباء يديدن ميا مدند و گفتگو ميكرديم .و در آنجا فهميديم كه عدة بابيان ازلي بيشتر از بابيان بهائيست و اوضاع بهائيان در زنجان هيچ خوب نيست بسيار تاً سف خورديم كه چرا بايد شهري كه در صدر بابيت مركز مهمي بوده و روزي عموم مسلمين از سطوت و قدرت بابيان هراسان بودند امروز اينطور باشد و در نتيجه زحمات آنان بالكل از بين برود .در زنجان 43 روز در عين ملامت و افسردگي توقف كرديم تا كاروان تبريز از طهران رسيد قضاء را جلودار كاروان و يكي دو نفر از چارپاداران بهائي بودند يك اسب و استر به ما وا گذاشتند يك شب من سوار اسب ميشدم و استر را ميرزا مهدي به زير بار ميكشيد شب ديگر ميرزا مهدي اسب دواني ميكرد و من قاطر سواري اين دفعه حركت ما در شبها بود يعني بعد از اذان مغرب به راه ميافتاديم و قبل از ظهر به منزل ميرسيديم

قريه نيك پي

منزل اول قريه نيك پي بود ، دهي است خوش آب و هوا و بسيار با صفا در جنب كاروانسراي شاه عباسي كاروانيان بار انداختند بعد از آن بعضي به خدمت ستوران پرداخته و ديگران براي تهية خوراك آتش افروختند و در اندك وقتي دود و دمشان براه افتاد ما نيز در نزديكي ايشان در چمن با صفائي منزل گزيديم و مختصر طعامي خورده و بر روي سبزيها دراز كشيديم اما كجا استراحت روزگار خواب شب را ميكند يك ساعت به غروب آفتاب مانده بود برخاسته قدري در ده گردش كرديم تا بر رويه روز قبل براه افتاديم .

از امشب به خلاف شب گذشته بنده را خواب گرفت و هر چه ميخواستم خود را نگهداري كنم ممكن نميشد و پيوسته تا صبح پينكي ميزدم و بسيار واقع ميشد كه در حالي كه سواره لگام مركب را در دست داشتم ناگهاني به خود ميآمدم و ميديدم در حال افتادنم دستم بي اختيار سر افسار اسب يا قاطر را بالا ميكشيد و همچنان در كشمكش خواب و بيداري مي بودم تا طلوع صبح و به محظ روشن شدن هوا ديگر حالت كسالت از من دور ميشد و بعضي اوقات چنان از بيخوابي به ستوه ميامدم كه ميخواستم پياده شده به ترك سفر و همراهي با كاروان گفته لحظه اي خفته باشم
..........

سر چم, جمال آباد, ميانج

بالجمله از قرية نيكپي به سر چم و از چم به جمال آباد و از جمال آباد به ميانج كوچ كرديم قبل از طلوع صبح به رودخانة قزل اوزن رسيده از پل دختر گذشتيم همراهان نقل كردند دختري بوده است فريفتة چوپاني شده و اين پل و قصري كه در بالاي كوه است ساختة اوست خلاصه بر روان آن عاشق و معشوق درودي فرستاده از فراز و نشيب قافلان كوه با زحمت و احتياط گذشتيم تا به جلگة وسيع ميانج رسيديم و از رودخانة ميانج هم عبور كرده وارد قصبه شديم و به همراهي كاروانيان در كاروانسرايي فرد آمديم .

در زنجان به ما گفته بودند كه معدودي بهائي در ميانج هست كه مقدم برايشان سيديست از نجباي آن قصبه پس از ورود و كمي استراحت بسراغ ايشان شتافته ديدن كرديم چون جلوداران توقف شب را در آن قصبه مقرر داشته بودند شبي در نهيت خوشي در منزل سيد مذكور بروز آورديم و پس از توقف دو روز يك شب در ميانج عازم غريبدوست شديم

غريبدوست, قراچمن, دوات گر و تكمه داش

در اين منزل شنيدم كه راهزنان شاهسون چند كاروان را زده اند و راه امنييتي ندارد بسيار مضطرب شديم و زنگهاي قافله را باز كرده از بيراهه براه افتاديم و در انتهاي بيم و هراس با خواندن تعويض و دعا به حوالي قريه قراچمن رسيده عازم دوات گر و تكمه داش شديم در آنجا معلوم شد كه به سلامت رسته ايم و تا منزل حاجي آقا كه هشت فرسخي تبريز است آمديم آنجا خبر ديگر مسموع شد كه بيشتر بر اضطرابمان افزود و آن شيوع مرض وبا در تبريز و پراكندگي مردم از شهر باطراف بود

سيسان

جلودار كاروان گفت در اين نزديكي دهي هست كه سيسان نام دارد و احباب در انجا بسيارند اگر ميل داريد روزي در آنجا اقامت كنيد تا بعد چه پيش آيد لذا قاصدي روانه سيسان كرده اظهار اشتياق بملاقات دوستان آنجا نموديم طولي نكشيد كه دو راس اسب با چند نفر از احبا آمده ما را بدان ده بردند و در مسافر خانه آنجا جاي دادند 12 روز در آنجا مانده و در منتهاي محبت و خوشي از ما پذيرائي ميكردند اما تفهيم و تفهم معاني و مطالب بين ما بسيار بزحمت ميشد زيرا زبانشان تركي بود وهيچ فارسي نميدانيستند و ما بلعكس و بنده از همانجا بآموختن زبان تركي پرداختم و بعد از قليلي مدتي توانستم بتركي تكلم و رفع احتياج خود را بكنم

اسكو, متنه, ليقوان, زنجاناب, ميلان

از سيسان باتفاق چند نفر از احباي تبريز كه آنان نيز از وبا بانجا گريخته بودند روانة متنه شديم آن ده دو سه خانوار بهائي داشت چهار پنج روزي توقف كرديم و از آنجا بليقوان كه بواسطه ظروف سفالينش در همه آذربايجان معروفست و پس آن بقرية زنجاناب كه بهترين ييلاق آن حدود است عزيمت كرديم و شبي در آنجا گذرانده روز ديگرش رهسپار ميلان شديم ميلان از توابع قصبه اسكوست و بهائيانش منتسبين يكي از بابيان اوليه هستند كه حاجي احمد موسوم بوده و آنروز در تبريز و تفليس تجارت مهمي داشتند و آن ايام زحمت مسافرين و واردين را متحمل و با كمال محبت و بطور شايسته از مبلغين پذيرائي ميكردند

قصبة اسكو كه در دره با صفائي واقع شده جنب ميلانست و در آنجا نيز معدودي از مردم متوسط الحال در سلك امر بهاء منتظمند .اسكو مركز محال اسكو چايست و بواسطة عياراني ((لوطيها ))كه از آنجا بيرون آمده در تمام اطراف تبريز معروفست و بر سر هم مردماني مهمان دوست و گشاده رو دارد بيشتر سكنةاسكو و ميلان و آن حدود از طائفة شيخيه اند در اسكو و ميلان هر چند با چند نفر صحبت شد ولي كسي بهائي نگشت ما هم رخت بربسته عازم ممقان شديم .

ممقان

ممقان قصبة بزرگي است و مردمانش با فطانت و زارعينش قابلند و زراعت در آنجا دشوار است زيرا بيشتر اراضي سنگلاخ و بايد بعضي از زمينها را اول خاك دستي بريزند بعد زراعت كنند و آبش هم نسبتا كم است با وجود اين اهل آن قصبه با ثروت ترين مردم آن نواحيند كشت صيفي اش بسيار خوب و هندوانه اش در همة آذربايجان به خوش طعمي مشهور است چند روزي در منزل يكي از پيروان بهائي باتفاق دو نفر از احمد اوفها كه از ميلان با ما آمده بودند ميهمان بوديم كه نامش آقاعلي پولي و شيخي شوخ و خوش مشرب بود و حكايات غريب از او نقل ميكردند منجمله ميگفتند كه زنش مسلمان بوده و از ترس زن مدتها بهائيت خود را مستور ميداشته و از اين جهت سالها در ايام رمضان صائم ميبوده و هر شب و روز پنج نوبت با بي اعتقادي نماز ميخوانده روزي در ماه صيام در شدت گرماي تابستان از صحرا به خانه ميآمده و در اين انديشه بوده كه به چه وسيله روزه خود را بشكند و زن را به بهائيت بكشاند به محض ورود به خانه به فحاشي به زن و تابستان ميپردازد و كاردي كه بر كمر داشته از غلاف مي كشد و ديوانه وار زن را عتاب ميكند تا كي تشنگي مرا دچار زحمت كند زود برخيز و هندوانه بياور بيچاره زن لرزان و هراسان هندوانه بر زمين ميگزارد و او با همان كارد با غيظ و غضب هندوانه را دو نيم كرده ميگويد اي ملعونه بي آنكه دم بر اري و انديشه به خود راه دهي بنشين و بخور و ديگر ياد روزه مكن و بدين وسيله موفق ميشود كه زن را از آداب اسلامي بركنار داشته خود را راحت كند

گوگان, عجب شير, شيشوان

بالجمله از ممقان به گوگان و از گوگان به عجب شير و قريه جنت آن شيشوان رفتيم شيشوان محل اقامت شاهزاده امام قلي ميرزا پسر ملك قاسم ميرزا فرزند فتحعليشاه بود كه الي الان اولاد و احفاد او در آنجا ساكنند اداره امور بهائي در شيشوان بر عهده آقا احمد علي نامي ممقاني بود و هر گونه زحماتشان را متحمل ميشد و هر چند مردي عامي بود ولي خوش طبع و پاكيزه اخلاق بود

مراغه, بناب

پس از توقف يك هفته در شيشوان به مراغه رفتيم كه از شهرهاي آذربايجان است و آثار بعضي مشاهد و ابنية قديمه هنوز در آنجا بر پاست از آنجمله قبر اوحد الدين و رصدخانه خواجه نصير در خارج شهر مركز بهائيت در مراغه آن روز خانه مرحوم حاجي ميرزا عبدالمجيد بود كه از اطباي محترم و معروف آنجا محسوب ميشد و مردي با ذوق و حال بود مراغه بعكس ساير نقاط آذربايجان بهائيانش نسبتا از معاريف و محترمين بلد بودند از مراغه به بناب رفتيم كه در انتهاي درياچه شاهي واقع است در بناب دو روزي بيش توقف نشد و با كسي ملاقاتي به ميان نيامد جز با جناب سيف العلماء كه از اجلة طائفة شيخيه و فرزند مرحوم شيخ علي قاضي است .

ايلخچي, سردرود

چون مسافرت ما در اطراف آذربايجان به طول انجاميده بود لذا از بناب عازم تبريز شديم و مقداري از همين راه رفته را برگشتيم جائي را كه نديده بوديم در اين سفر ديديم .ايلخچي و سردرود بود ايلجچي در چهار فرسخي تبريز است و سكنه آن از علاة ((علي اللهي )) و بقول خود اهل حقيقت`ند كه در آذربايجان به گوران معروفند در اين ده به جاي ملا و مسجد٬ مرشد و تكيه است چون چند نفر بهائي در آنجا بود براي آنان دو روزي مانده روانه تبريز شديم پس از طي دو فرسخ به سردرود رسيديم از سردرود عمارات مرتفع تبريز خصوصا ارگ عليشاه نمايان است قدري نزديكتر سواد شهر بطور خوبي ديده شد

تبريز

تسلسل خاطر مرا بياد قصه وامداز و محتسب كه مولوي در مثنوي حكايت ميكند

انداخت ساربانا بار بگشا ز اشتران٬
شهر تبريز است و كوي دلبران ،
فردوس است .اين تبريز را
رفعت قدس است اين پاليز را
هر زماني فوج روح انگيز جان
از فراز عرش بر تبريزيان
رو به دارالملك تبريز سنني
بر اميد روشني بر روشني.

از قبرستان گچل كه اول شهر است گذشته وارد محلةارمنستان و از آنجا به محله نوبر به منزل حاجي عليمحمد احمد اف وارد شديم قضا را در آنجا اجتماع ((محفل روحاني ))بود از ملاقات ما اظهار سرور كردند و قرار توقف رسمي ما را در منزل ميرزا حيدر علي اسكوئي دادند و اين ميرزا حيدرعلي از معاريف بهائيان آذربايجان و مردي در بعضي شئون لاقيد و لاابالي است مختصر سوادي دارد و خط نسخ را بد نمينگارد در تبليغ مولع و حريص و داراي سليقة مخصوصي است و اگرچه از اهل حرفه و تجارت است ولي از اين فن جز ضرر حظ و نصيبي ندارد و گاهي به زراعت و صناعت ميپردازد و در تبريز 9 ماه اقامت كرديم جمعي تبليغ شدند و معدودي تصديق كردند تبريز شمارة بهائيان بيشتر از 150 نبود و بطوري كه ميگفتند پيشرفت و محبوبيت اهل بها در تبريز بسيار خوب بوده جز آنكه بواسطه ورشكستگي ((كمپاني شرق)) رونق و اعتبارشان از بين رفت و كمپاني شرق شركتي بود كه چند نفر از رؤساي بهائي تاسيس كردند و اسهامي 10 توماني ترتيب دادند و قريب 19هزار تومان پول از اطراف آذربايجان و ايران جمع كرده در ظرف مدت كمي كوس ورشكست فروكوبيده بي آنكه ارائه صورت حساب و كيفيت ضرر را بدهند كمپاني را بر چيدند اين واقعه سبب خمودت بعضي از بهائيان و اعراض مبتديان و انزجار سائرين شد به هر حال در تبريز خدمتي كه از ما به جامعه بهائيت سر زد بغير از تبليغ يكي دو نفر اين بود كه مبلغي نقدينه از احباب جمع كرده و خانه مرغوبي در بهترين نقاط شهر براي مسافرخانه خريديم و چون مدت اقامت ما در تبريز بطول انجاميده بود مصمم مسافرت شديم نظر به پاره اي جهات صلاح چنان ديديم كه از راه تفليس و بادكوبه به انزلي و رشت و تهران رهسپار شويم لذا با خط اهنگ كه در همان ايام اقامت ما از جلفا به تبريز كشيدند روانه مرند و جلفا شديم .

جلفا, نخجوان, ايروان و اوچ كليسا, تفليس , باد كوبه, بالاخانلي و نفتالين

بعد از توقف يك شب از جلفا با الكساندروپول از نخجوان و ايروان و اوچ كليسا و از جنگلهاي سبز و خرم گذشته وارد تفليس شديم و شب و روزي در تفليس بگردش مشغول بوده از آنجا بباد كوبه و مسافرخانه در آمديم قضا را آن ايام باد كوبه مجمع مبلغين شده بود بغير از ما دو نفر آقا سيد اسد الله قمي و سيد جلال سينا و ميرزا منير نبيل زاده و ميرزا عبد الخالق باد كوبه اي و چند نفر ديگر بودند كه يكي دو نفر از ايشان از اهل بلد و مابقي از عشق آباد و ايروان در آنجا جمع بودند و مقدم بر همة ايشان از حيث شان و رتبت سيد اسدالله قمي بود كه سن قريب به هشتاد و قيافه نوراني و محاسني سفيد و بلند داشت و اصلا از اهل قم و بزرگ شدة تبريز و قبل از بهائيت و شغل مبلغي و تبريز كفش دوزي ميكرده و در بهائيت بعد از گرفتاريهائي كه برايش پيش آمده به عكا رفته و در آنجا اقامت گزيده و بعد از بهاالله مورد توجه عبدالبهاء شده تا آنجا كه معلم شوقي افندي گشته و در سفر عبدالبهاء به آمريكا جزو ملتزمين ركاب و خواص اصحاب بوده و جداش بيامرزد مردي خوش قريحه و مزاح و بذله گو بود و بعدا در ضمن كتاب اشارات مفصلي در مواقع خود به احوال او خواهد شد

در هر صورت بنده زايدالوصف مشعوف بودم كه جمعي از مبلغين را زيارت ميكنم كه سالها آرزوي درك خدمت آنان و همكاري با ايشان را داشتم و چون به طوري كه بعداً به عرض خواهم رسانيد از رفيق خود كرم و كرامتي نديده بيشتر متوجه حال سائرين بودم ولي دقت در احوال آنها سبب سلب ارادت من از ايشان گرديد چه ديدم اين منقطعين از ما سوي الله و متوجهين به حق نيز چون ديگران گرفتار شئون دنيه دنيا هستند و پيرو نفس و هوي و رعايت اختصار را به ذكر جزئيات مطالب نميپردازم همين قدر ميگويم كه اين جمع كه جمله ترويج يك مقصد و مرام و تبليغ يك امر و ديانت ميكردند همه با يكديگر خصم و نسبت به هم حاسد بودند و پيوسته به لطائف الحيل در سراسر تخريب كار و توهين حال يكديگر مينمودند و گاهي از تفسيق نيز باك نداشتند با اين همه ديگران را به محبت و صفا و به تبرك نفس وهوي دعوت و دلالت ميفرمودند :

زاهدان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت ميروندآن كار ديگر ميكنند

مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند

گوئيا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دقل در كار داور ميكنند

الحاصل مدتي در باد كوبه مدتي توقف و مختصر سفري نيز به اطراف از بالاخانلي و نفتالين كرده و بعد از مشورت با دوستان فسخ عزيمت به طهران نموده از باد كوبه با كشتي به تازه شهر رفتيم و از آنجا هم با راه آهن بدون هيچ توقفي در راه به سرعت برق و باد به عشق آباد آمديم !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home